در این دیر کهن ای دل نباشد جان شیون ها
که صاحب دیر خود داند رسوم پروریدن ها
خوشا آن مرغ لاهوتی که با آواز داوودی
بود در روضه ی رضوان همی اندر پریدن ها
غریق بحر وحدت را ز ساحل از چه می پرسی؟
که این دریا ندارد ساحل ای نادیده روشن ها
در این دریای پر درّ الهی و تهیدستی
چرا از خود نرستی ای گرفتار هریمن ها
زهفتم آسمان غیب بی عیب خدا بینم
گهرها ریخت کامروزم بشد هر دانه خرمن ها
منم آن تشنه ی دانش که گر دانش شود آتش
مرا اندر دل آتش همی باشد نشیمن ها
همه عشق و همه شورم هم عیش و همه سورم
که از آیات قرآنی به جانم هست مخزن ها
فروزان از فروغ آیتِ «الله نور»، ای دل
چه باکش گر ندارد شب پره یارای دیدن ها
بود مرد تمامی آن که از تن ها نشد تنها
به تنهایی بود تن ها و با تن ها بود تنها
دل دانا، حسن! آن بیت معموری ست کاندر وی
خدا دارد نظرها و ملایک راست مسکن ها