خاطره ای از شهید عباس بابایی
یک سال بعد از عروسی مان یکی از رفقای عباس ما رو به منزلش دعوت کرد وقتی رفتیم دیدیم اوضاع خیلی خرابه و مجلس زننده ای است عباس نتونست تحمل کند و از آنجا اومدیم بیرون خونه که رسیدیم زد زیر گریه و شروع کرد خودش رو سرزنش کردن بعدشم رفت وضو گرفت و شروع کرد به نماز خوندن و مشغول خواندن قرآن و نماز شد اون شب خیلی از دوستاش موندن و توجهی به رضایت خدا نکردند ولی عباس باز هم نشان داد ؛ قهرمان میدان مبارزه با نفس اماره است .