خاطره ای از شهید ابراهیم امیرعباسی
یک روز با پسر هفت ساله ام می رفتیم ، توی پیاده رو ابراهیم رو دیدیم .
همین طور که احوال پرسی می کردیم ، صورت ابراهیم سرخ شد و روش رو برگردوند .
فهمیدم از یه چیزی ناراحت شده ! یک نگاهی به پشت سرم انداختم ، دیدم یک زن بد حجاب با یک سر و وضع ناجور کنار باجه ی تلفن ایستاده !
صدای ابراهیم منو به خودم آورد . داشت با ناراحتی می گفت :
غیرت شوهرش کجا رفته ؟ غیرت پدرش کجاست ؟ برادرش غیرت نداره ؟
بعد هم سرش رو آورد بالا و با حال عجیبی گفت :
خدایا ! تو شاهد باش که ما حاضر نیستیم همچین صحنه هایی ببینیم و ….
حالا که 14 سال از اون دیدار میگذره پسرم هنوز جملات ابراهیم رو که نشونه ی غیرتش بود . یادش مونده .