زادمهری چاشتگاهی در رسید در سرا عدل سلیمان در دوید
روزی مردی وحشت زده به طرف بارگاه حضرت سلیمان علیه السلام آمد.وقتی حضرت سلیمان علیه السلام او را دید که از شدت ترس رنگ از صورتش پریده ، علیت را پرسید . مرد گفت : سر راه حضرت عزرائیل را دیدم که با خشم به من نگاه می کرد . حضرت سلیمان علیه السلام گفت : حالا بگو از من چه می خواهی ؟ مرد گفت : ای پیامبر به باد دستور بده مرا زود به هندوستان ببرد تا از دست حضرت عزرائیل نجات پیدا کنم . حضرت سلیمان علیه السلام پذیرفت و باد مرد را به هندوستان برد . روز بعد حضرت عزرائیل پیش حضرت سلیمان علیه السلام رفت .حضرت سلیمان علیه السلام داستان مرد را به او گفت و پرسید : چرا با خشم و غضب به او نگاه می کردی ؟حضرت عزرائیل جواب داد : نگاه من از حیرت و تعجب بود ؛ زیرا خداوند به من دستور داده بود که جان او را در هندوستان بگیرم . با خودم گفتم : اگر او صد بال بزرگ هم داشته باشد ، بعید است که بتواند خود را به هندوستان برساند . من طبق فرمان خداوند به هندوستان رفتم و جان او را گرفتم .