یکی از علماء نقل می کرد : در مشهد به تحصیل علوم دینی و حوزوی اشتغال داشتم ، یکی از طلبه ها که از دوستان من بود ، بیمار شد ، و بیماریش به قدری شدید گردید که به حالت مرگ افتاد ، در این هنگام ما او را تلقین می کردیم ، به او می گفتیم : بگو « لا اله الا الله » ، « الله اکبر » و … او در پاسخ می گفت : « نشکن ، نمی گویم » .
ما تعجب کردیم ، از این رو که او طلبه ی خوبی بود ، راز چیست که پاسخ ما را نمی دهد و به جای آن ، سخن بی ربطی به زبان می آورد ؟ تا اینک لحظاتی حاش خوب شد ، از او پرسیدیم ، چرا در برابر تلقین ما می گفتی : « نشکن ، نمی گویم » ؟ راز چیست ؟
در پاسخ گفت : اول آن ساعت مخصوص مرا بیاورید تا بشکنم ، و بعد ماجرا را برای شما تعریف می کنم ، ساعتش را نزدش آوردند و به او دادند ، او گفت : « من به این ساعت علاقه ی بسیار داشتم ، هنگام احتضار ، شنیدم شما به من می گویید : بگو لا اله الا الله و … ولی شخصی ( شیطانی ) در برابرم ایستاده بود و همین ساعت مرا در دست داشت ، و در دست دیگرش چکش بود و آن را بالای سر ساعت من نگه داشته بود ، می خواستم جواب شما را بگویم ، و همنوا با تلقین شما ، ذکر خدا به زبان بیاورم ، آن شخص به من می گفت : اگر الله اکبر و لااله الا الله بگویی ، ساعت تو را می شکنم ، من هم چون آن ساعت را بسیار دوست داشتم ، به او می گفتم : «نشکن ، نمی گویم ».