غزلی از علامه حسن زاده آملی حفظه الله
چه بگویمت که در دل چه حقایقی عیان است
نه قلم تواندش گفت نه زبانم آن زبان است
دل زنده ای بباید به اشارتی بیابد
که دل عشیق زاری دل زنده چه سان است
چه شود که یک دو روزی ز خودیت چشم دوزی
برسی به آه و سوزی نگری که حق عیان است
همه یار گل عذارم همه گل عذار یارم
همه آنِ آن نگارم همه را نگارم آن است
همه جا فروغ رویش همه عاشقان کویش
همه رخت بسته سویش همه جای کاروان است
همه مات ذات خویش و همه کس به گفت و گویش
همه دل به جست و جویش همه در پیش روان است
حَسَنِ دل آگه او شده خاک درگه او
به هماره همره او برود که جانِ جان است
زیبابود