غزل شهر عشق
ز بختم طالع فیروز دارم که جان پاک عشق اندوز دارم
به شهر عشق ، رسم عاشقی را ز استاد ادب آموز دارم
بحمد الله که در مشکوه صدرم یکی مصباح صدر افروز دارم
نُبی از بای او تا سینش رمز است رموزی من از این مرموز دارم
چو سرّ من به سرّش آشنا شد چه حرف از اجوف و مهموز دارم
مترسانم ز آتش ای بهشتی ! که من خود آه آتش سوز دارم
نه امیدی به سعدین و عطارد نه بیمی از سکّز یلدوز دارم
تو را سالی به یک روز است نوروز به هر آنی دو تا نوروز دارم
حسن هستم که در کوی ولایت یگانه رتبت دریوز دارم