غزل دگر هیچ
ماییم و رخ یار دلارام و دگر هیچ
ما راست همین حاصل ایّام و دگر هیچ
ای زاهد بیچاره که داری هوس حور
ای وای تو و آن هوس خام و دگر هیچ
خواهی که زنی گام به امید وصالش
باید گذری اوّلا از کام و دگر هیچ
از خدمت نفست ببُر ای دوست که این دون
گرگی ست که هرگز نشود رام و دگر هیچ
یا رب چه توان گفت مر این مُرده دلان را
کاین ها که شمار است بود دام و دگر هیچ
خواهی گذرد صیت تو از مشرق و مغرب
می باش یکی بنده ی گمنام و دگر هیچ
از پرتو جام و رخ ساقی به سحرها
نجم است فروزان به بر و بام و دگر هیچ