شعری در مدح و منقبت خاتم الاوصیاء حضرت مهدی علیه السلام
بریدم از همه پیوند و بر تو دل بستم
به مهر روی تو با مهر و ماه پیوستم
مرا ز ساغر ابرویت آن چنان شوری است
که بی تملّق ساقی ، خراب و سرمستم
که آفتاب جمال تو دید و آب نشد ؟
صواب نیست که با هستی تو من هستم
به پای بوس تو دارم سری ولی بی مغز
دریغ از اینکه جز این بر نیاید از دستم
رها نشد ز تو تیری که بر دلم ننشست
به خاک پای تو سوگند ناز آن شستم
به گِرد کوی تو گَرد از وجود من برخاست
اگر چه نیست شدم لیک باز ننشستم
به جستجوی دهانت که چشمه ی نوش است
در اولین قدم از جوی زندگی جَستم
سر ار ز لطف تو از فرق فرقدان بگذشت
ولی ز قهر تو طرف کلاه نشکستم
گر التفات نباشد تو را به من چه عجب
تو شاهباز بلند آشیان و من پَستم
به راستی به تو آراست مفتقر خود را
نبودی ار تو من از خویشتن نمی رستم