شعری از مولوی
ای که جان را بهر تن می سوختی
سوختی جان را و تن افروختی
ای دریغا ! ای دریغا ! ای دریغ !
آنچنان ماهی نهان شد زیر میغ
اندکی جنبش بکن همچون جنین
تا ببخشندت دو چشم نور بین
دوست دارد یار ، این آشفتگی
کوشش بیهوده به از خفتگی
اندرین ره ، می تراش و می خراش
تا دَمِ آخر ، دمی غافل مباش