شعری از حافظ شیرین سخن
مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست
که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست
من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق
چار تکبیر زدم یک سره بر هر چه که هست
می بده تا دهمت آگهی از سرقضا
که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست
کمر کوه کم است از کمر مور این جا
نا امید از در رحمت مشو ای باده پرست
بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد
زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشیت
جان فدای دهنش باد که در باغ نظر
چمن آرای جهان خوشتر از این غنچه نبست
حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد
یعنی از وصل تواش نیست بجز باد به دست
با سلام
حافظ از دست مده صحبت این کشتی نوح
ورنه این سیل حوادث بکند بنیادت
یا علی علیه السلام