مرحوم شیخ محمد کریم هیدجی ، از علمای تهران بوده که تا آخر عمر در مدرسه ی منیریه در حجره ای به سر می برده است . وی فردی حکیم و عارف و منزه از رویه ی اهل غرور و مراقب بوده ، ضمیری صاف و دلی روشن و فکری عالی داشته است .
می گویند : مرحوم هیدجی منکر مرگ اختیاری بود و خلع و لبس اختیاری را محال می دانست و این درجه کمال را برای مردم ممتنع می پنداشت و در بحث با شاگردان خود جدا آن را انکار و رد می کرد .
یک شب بعد از به جا آوردن فریضه ی عشا ؛ در حجره ی خود ، رو به قبله مشغول تعقیب بود که ناگهان پیرمردی دهاتی وارد شد . سلام کرد و عصایش را در گوشه ای نهاد و گفت : جناب آخوند ، تو چه کار داری به این کارها ؟ هیدجی گفت : چه کارها ؟ پیرمرد گفت : مرگ اختیاری و انکار آن . این حرف ها به شما چه مربوط است ؟ هیدجی گفت : این وظیفه ماست . بحث و نقد و تحلیل کار ماست . درس می دهیم ، روی این کارها زحمت کشیده ایم ، سرخود نمی گوییم . پیرمرد گفت : مرگ اختیاری را قبول نداری ؟ هیدجی گفت : نه .
پیرمرد در مقابل دیدگان او پای خود را به قبله کشیده و به پشت خوابید و گفت : « انا لله و انا الیه راجعون » و از دنیا رحلت کرد و گویی هزار است که مرده است . حکیم هیدجی مضطرب شد . طلاب را خبر کرد . وقتی همه جمع شدند و تصمیم گرفتند او را به فضای شبستان مدرسه ببرند تا فردا صبح به تجهیز او بپردازند ، ناگاه پیرمرد برخاست و نشست و گفت : « بسم الله الرحمن الرحیم » و سپس رو به هیدجی کرده و لبخندی زد و گفت : حالا باور کردی ؟ آقا جان تنها به درس خواندن نیست . عبادت نیمه شب هم لازم دارد . تعبد هم می خواهد .
از همان شب حکیم هیدجی سیره و روش خود را تغییر می دهد . نیمی از ساعات خود را برای مطالعه کردن و نوشتن و تدریس قرار می دهد و نیمی را برای تفکر و ذکر و عبادت . شب ها به شب زنده داری می پردازد تا به جایی می رسد که باید برسد .