شعیب پیغمبر از محبت خداوند آن قدر گریست تا کور شد .
خداوند چشمش را به او باز گردانید . سپس گریست تا کور شد . خداوند چشمش را به او باز گردانید و پس از آن گریست تا کور شد .
خداوند چشمش را به او باز گردانید . چون نوبت چهارم فرا رسید خداوند به او وحی کرد : ای شعیب ! تا کی این حالت برای تو دوام دارد ؟!
اگر از ترس آتش گریه می کنی من تو را پناه دادم ، و اگر از اشتیاق به بهشت گریه می کنی من بهشت را به تو بخشیدم !
شعیب گفت : ای خدای من ! و ای سید و سرور من ! تو می دانی که من از ترس آتشت و از شوق بهشت گریه نمی کنم ، ولیکن محبتت بر دل من گره خورده است ؛ لهذا نمی توانم شکیبا باشم مگر آنکه تو را ببینم !